پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها
رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است
که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر
شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله
به یک خواب لطیف
خاک; موسیقی احساس تو را می شنود.
و صدای پر مرغان اساطیر
می آید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید
به اندازه چشم سحر خیزان است
شاعران وارثان آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری است
قایقی باید ساخت
و قایقی خواهم ساخت ...
خسته ام من
خسته از این زمانه
خسته از این زندگی
از این دنیای پر از دوز و کلک
پر از هوا و هوس
بریده ام
می خواهم بروم
دور بشوم از این زندگی
شاید در جای دیگر این همه دوز و کلک کم تر باشد.
خواهم رفت .